دوشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۶
فکر مصاحبه با احمد باطبی از یک “لینک” شروع شد. قرارمان شب یلدا بود. گفته بود: شب ها بیدارم.
پس در ساعت یازده و نیم شب به وقت پاریس ـ که شب رو به پایان بود ـ و دو صبح به وقت تهران ـ که روز دیگری آغاز شده بودـ با احمد باطبی مصاحبه کردم. او هیچ شرطی نداشت برای مصاحبه؛ من اما، شرطم با خودم این بود که از شکنجه و زندان نپرسم؛ پس همه آنچه گفته ایم، از انسان است: “آن ۹ سال تمام شد؛ من حداقل چهارتا ۹ سال دیگر وقت زندگی دارم.”
روز ۱۷ تیر ۷۸ کجا بودید؟
خانه. من آن موقع دانشجوی کارگردانی بودم. داشتم پایان نامه ام را در ارتباط با اعتیاد و ناهنجاری های اجتماعی می ساختم. در حول و حوش کوی دانشگاه، یک آدم معتادی بود که قرار بود در زمینه کار تحقیقاتی به من کمک بکند. روزقبلش رفته بودم پیش او و او هم کسانی را که با آنها مواد مصرف می کرد، با من آشنا کرده بود. خلاصه داشتم خودم را برای گرفتن این نماها آماده می کردم. تا صبح روز ۱۸ تیر که آن اتفاق افتاد.
که فکرش را هم نکرده بودید.
قرار هم نبود فکر کنم. ۱۸ تیر اتفاق افتاد؛ برنامه ریزی شده نبود.
من آن روز شما را دیدم و تصویرتان جلوی چشمم ماند؛ اما فکر نمی کردم آن تصویر در برابر چشم خیلی های دیگر در سراسر جهان قرار بگیرد. خود شما وقتی آن پیراهن را بالا بردید، فکر می کردید چنین اتفاقی بیفتد؟
نه؛ فکرش را نمی کردم. اما آن حادثه یک پسزمینه ای داشت که خیلی ها آن را نمی دانند. برای همین حالا می خواهم چیزی را به شما بگویم که آن اوایل نمی توانستم بگویم. من قبل از ۱۸ تیر، سه بار سابقه دستگیری در همین حوزه فعالیت های دانشجویی داشتم. دستگیری اولم بر می گشت به یک تجمع اعتراضی برای زندانیان سیاسی. ۱۵ اسفند ۷۷ بود. بار دوم در یک تجمع اعتراضی دانشجویی دستگیر شدم. ۱۵ اردیبهشت ۷۸.بار سوم هم در ۴ خرداد ۷۸ دستگیر و ۱۰ تیر آزاد شدم. تا ۱۸ تیر. لذا یکی از دلایلی که این حادثه برای من به آن شکل اتفاق افتاد، و برخورد آنها با آن شدت همراه شد، همین پسزمینه بود. من را شناخته بودند و آمادگی برخورد را داشتند. منطقا هم نباید یک نفر به خاطر یک تصویر تا این حد مورد توجه و فشار نیروهای قضایی و نهادهای امنیتی قرار گیرد. مجموعه ارتباطاتم در آن دوره با دفتر تحکیم وحدت، جریانات دانشجویی، مرحوم فروهرها، رفت و آمد به دفتر ایران فردا… هم مزید بر علت شد.
یعنی شناسایی شده بودید؟
بله.
ماجرای بر دست گرفتن لباس خونی چه بود؟
آن هم داستانی دارد. یکی دو روز بعد از تجمع ۱۸ تیر ـ البته تاریخ ها خیلی دقیق یادم نیست ـ دانشجویان در دانشگاه تهران تجمع کرده بودند. من هیچ وقت در هیچ تشکل دانشجویی عضویت نداشتم ولی آن موقع با دفتر تحکیم وحدت کار می کردم؛ مثلا به عنوان انتظامات. در آن روز دانشجویان در داخل دانشگاه تحصن اعتراضی داشتند و بیرون دانشگاه هم بین مردم و نیروهای انتظامی درگیری بود. در اثر درگیری بیرون، بعضی از مردم که زخمی می شدند به داخل دانشگاه پناه می آوردند. زخمی بودند و خونالود. این صحنه ها خیلی دانشجویان را تحت تاثیر قرار داده و احساسات شان را تحریک کرده بود؛ برای همین می خواستند از دانشگاه بیرون بیایند و به صورت خیابانی، اعتراض کنند. اما تحلیل ما این بود که اگر بچه ها بیرون بروند و کار به درگیری خیابانی کشیده شود، اعتراض دانشجویی که تا آن لحظه صورت فرهیخته ای داشت، از آن حالت خارج می شد؛ این همان چیزی بود که حاکمیت می خواست. ما هم نمی خواستیم این اتفاق بیفتد. در همین فاصله من به همراه یکی از بچه ها بیرون می آمدیم و به زخمی هایی که نمی توانستند روی پای خود راه بروند کمک می کردیم تا به سرپناهی برسند. مامورین ما چند نفر را می شناختند. درست زیر سر در دانشگاه بودیم که ناگهان یک رگبار گلوله آمد. ما همه نشستیم. بعد از مدتی بچه ها یکی یکی بلند شدند. من از همه دیرتر بلند شدم؛ اما تا بلند شدم باز صدای رگبارآمد. یکی از گلوله ها از کنار من رد شد؛ یکی هم به سر در دانشگاه خورد و کمانه کرد و خورد به آن کسی که کنار من بود. او افتاد روی زمین. نگاهش کردم. دیدم گلوله در استخوان کتفش گیر کرده؛ خیلی فرو نرفته بود. با انگشت گلوله را در آوردم. جای زخمش را هم با پیراهنش سفت نگاه داشتم. بعد هم او را آوردم داخل و به بچه ها تحویل دادم. در همین حین دیدم بچه ها در حال خروج از دانشگاه هستند. من هم پیراهن را بالا گرفتم و به بچه ها توضیح دادم که بیرون درگیری است. بعد هم بر اساس همان تحلیلی که گفتم برایشان توضیح دادم با توجه به حضور گسترده لباس شخصی ها هر اتفاقی، می افتد گردن جنبش دانشجویی. در همین موقع دیدم آقای جمشید بایرامی، دارد عکاسی می کند. من او را می شناختم و می دانستم عکاس است؛ بعد هم دیگر توجه نکردم. آن عکس مال آن لحظه بود.
خود شما کی عکس را دیدید؟
در دوره بازجویی عکس را نشانم دادند.
یک جوری شبیه چه گواراست. آیا عکس همان چیزی را می گفت که شما تعریف کردید؟
نه؛ عکس چیزی دیگری را می گفت؛ هر چند در نهایت همان چیزی را می گفت که من می خواستم بگویم. یعنی من دوست داشتم از عکس همان برداشتی بشود که شما کردید. ولی با این حال، من فکر می کنم عکس آن چیزی که باید می شد، نشد.
یعنی چی؟
به خاطر اینکه آن چیزی که من دیدم بسیار وسیع تر بود. البته من منظورم این نبود که چنین عکسی گرفته بشود، چون داشتم کار دیگری می کردم؛ اما حادثه بسیار بزرگ تر بود. خلاصه بحث ژورنالیستی این ماجرا به بهترین شکل انجام شد؛ آن بخشی هم که به من مربوط می شد…
ظاهرا آن را هم در زندان به بهترین وجه انجام دادند.
[می خندد] بله.
۱۹ تیرکجا بودید؟
نمی توانم دقیق بگویم؛ از آن روزها هشت، نه سال گذشته. ماجراهای آن چند روز خیلی سریع بود. بعد هم ما چند روز نخوابیدیم. برای همین زمان ها به لحاظ سیر واقعی برایم در هم ریخته. خاطره گم و گوری مانده است.
در آن روزهای گم و گور به لحاظ حسی در کجا قرار داشتید؟ در ۱۷ تیر می خواستید فیلم بسازید. در ۱۹ تیر همه چیز به هم ریخته بود؛ حتی زمان. نه؟
ببینید من ۱۸ تیر به طور اتفاقی آنجا بودم. داشتم ادامه فیلم ام را می ساختم. دوربینی هم که دستم بود مال دانشگاه بود و من خیلی از آن مراقبت می کردم. نمی توانستم خودم را درگیر ماجرا کنم. یک بخشی از فیلم را هم گرفتم و بعد رفتم کرج؛ خانه پدرم. دوربین راگذاشتم و دوباره برگشتم. در برگشت اولین کاری که کردم این بود که رفتم پیش دوستان تحکیم که ببینم چکار باید کرد. هر کس بخشی از کار را به عهده گرفت؛ من چون به لحاظ جسمی نسبت به بقیه قوی تر بودم، کارهایی مثل نظم دادن و حفظ امنیت بچه ها را به عهده گرفتم. در آن روزها کوی دانشگاه بازدید کننده زیاد داشت. ما می خواستیم به بازدید کنندگان آسیبی نرسدو بتوانند به داخل بیایند و اتفاقی را که افتاده بود، بدون دستکاری، ببینند. پذیرایی از بچه های دانشگاه های دیگر هم بود که حتی از شهرستان هم می آمدند. تا اینکه اعتراضات به دانشگاه تهران کشیده شد. یعنی دانشجویان تصمیم گرفتند از کوی تا دانشگاه راهپیمایی کنند. دفتر تحکیم اتوبوس هایی را تدارک دیده بود که بچه ها را از کوی دانشگاه ببرد. من تمام مدت در داخل اتوبوس بودم و فاصله کوی تا دانشگاه را با اتوبوس رفتم و آمدم. تا این اتفاق افتاد و ناگهان همه چیز به مسیر دیگری رفت.
اولین باری که ملاقات کردید بعد از چند وقت بود؟
نمی دانم. فکر کنم بعد از چند ماه.
کابینی بود؟
نه؛ اولین ملاقات، مال وقتی بود که من تازه از انفرادی بیرون آمده بودم. در کمیته مشترک بودم؛ همان زندان توحید در توپخانه که حالا موزه عبرت جمهوری اسلامی شده. بعد رفتیم دادگاه که خانواده ما هم آمدند و آنجا یک ملاقات داشتیم.
وقتی بعد از همه آن ماجراها خانواده تان در آن طرف میز قرار گرفتند، چه می دیدید؟
اول گمان می کردم دارم فیلم می بینم؛ یا در آینده قرار است این فیلم را بسازم. این جوری فکر می کردم؛ اما وقتی درگیر داستان شدم و برخوردهای امنیتی و قضایی با من خیلی جدی شد، دیگر موضوع برایم از حالت فیلم در آمد و شد یک چیزی فراتر از این حرف ها. در طول مدتی که حالا در حوزه دانشجویی، کار سیاسی کرده بودم، این بحث ها خیلی برایم جدی نبود. از دوستان می شنیدم که کسی دستگیر شده، رفته، برگشته و از این چیزها. این تصور را هم داشتم که آدم ممکن است مورد اذیت و آزار قرار بگیرد و حتی از زندان و اعدام هم تصور داشتم، ولی تا وقتی خودم به طور عملی وارد این ماجرا شدم، از این چیزها تصوری نداشتم. شاید این حرفی که برایتان می زنم خنده دارباشد، ولی اتفاقی است که واقعا برای من افتاد. من کارم سینما بود، رشته ام هنر بود، کارم فرهنگی بود، ادبی بود… اگر هم کار سیاسی می کردم، بیشتر تئوریک بود. یعنی فکر می کردیم، تحلیل می کردیم و از این چیزها. لذا وقتی وارد داستان شدم از دستگیری، ذهنیتی احمقانه و شاید کودکانه داشتم. برای همین وقتی کتک می خوردم، به آن کسی که مرا شلاق می زد، می گفتم: آقا! درد میاد. می دونی درد یعنی چه؟! چرا من رو اینطوری می زنی؟
فقط تصور قیافه من و او را بکنید. بعد او می گفت: خب می زنم که دردت بیاید! چنین چیزی در مخیله من نمی گنجید. یعنی فکر می کردم مگر می شود یک آدم، آدم دیگری را این طوری بزند. ولی بعد فهمیدم زدن که هیچ، پوست آدم را هم می کنند و آدم را زنده زنده می خورند. منظورم این است که چنین وضعی بود. ولی وقتی وارد شدم، دیگر داستان خارج از کنترل من مسیری جدا از دیگران را طی کرد. می دانید، سیستمی که جمهوری اسلامی از همان اول داشت، این بود که شما را مقصر بداند و شما را وادار کند که هویت خود را انکار کنید و چیزی را بگویید که آنها می خواستند. اما در مورد من، وقتی قضیه کم کم جدی شد و فهمیدم برایم برنامه بلند مدتی دارند، فکر کردم ـ باور کنید خودم هم نمی دانم چه شد و چرا ـ باید خودم را برای برخوردی سنگین آماده کنم.
مثل وقتی می ماند که کسی ناگهان به آدم سیلی می زند. زمان می برد تا آدم قضیه را درک کند.
بله؛ شاید این جوری باشد. نمی دانم.
ولی آدمی که سیلی را خورده با آدم قبلی فرق می کند.
دقیقا. یک جور دیگر هم می شود گفت. شما کاری را انجام می دهی که فکرش را نمی کردی. یعنی وقتی وسط بازی می آیی، قضیه فرق می کند. مثل یک بیلیارد باز می شوی که تا قبل از برداشتن چوب نمی دانی استعداد چه کاری را داری. ولی وقتی چوب را بر می داری، متوجه توانایی های خودت می شوی. من هم وقتی وارد شدم اصلا نمی دانستم قرار است این بازی را بکنم، ولی وقتی وارد شدم دیدم توانایی ایستادن را دارم.
واین بیلیارد باز با آن فیلمساز چه فرقی داشت؟ از کجا و از کی می توانید تعریفی از احمد باطبی بکنید که با تعریف قبلی شما از او فرق می کرد؟
نمی دانم از کجا؛ فقط این را بگویم که به تدریج دو تا آدم شدم. صاحب دو هویت. دو هویت متفاوت. یک هویت مربوط به آدمی بود که فیلم می ساخت، موسیقی تمرین می کرد، موسیقی گوش می کرد، هنر را دوست داشت، دوستان هنرمند داشت، می نوشت…و بعد ناگهان داستانی خارج از کنترل وی اتفاق افتاد. بگذارید همین جا یک چیزی را اعتراف کنم و آن هم اینکه اگر همان موقع می دانستم می خواهد چنین اتفاقی برای من بیفتد، شاید این کار را نمی کردم. اما اگر قرار باشد الان دوباره همان اتفاق بیفتد، باز همان کار را می کنم.
یعنی بعد از خوردن سیلی.
بله؛ همان کاری را که کردم باز می کنم؛ ولی آن موقع شاید نمی کردم. خب، اتفاق افتاد و در من یک توانایی ایجاد شد ـ شاید هم بود، نمی دانم ـ و شخصیت دیگری در من بروز کرد.هویتی دیگر. با آن وضعی هم که من در زندان داشتم، دیگر امکان اینکه همان احمد باطبی باشم، وجود نداشت. شدم این احمد باطبی و بعد سعی کردم به آنچه از خودم انتظار دارم پای بند باشم. یعنی شد دو تا شخصیت در کنار هم.
و اگر این اتفاق نمی افتاد، آن احمد باطبی چه می شد؟
البته افکار که همین ها بود. زمینه فکری مشترک بود. مثلا یک فیلمساز معترض می شدم. یک آهنگساز معترض. قطعا هم می شدم.اما آن احمد، آن می شد، این احمد، این. دو تا چیز جدا. این دو شاید با هم نقاط مشترکی داشته باشند، ولی واقعیت امر این است که دو هویت موازی دارند. من الان دوستان مختلفی دارم؛ هم دوستان هنرمند هم دوستان سیاسی. بعضی از آنها هم در این دو زمینه مشترکند و ممکن است در هر دو جا حضور داشته باشند. اینها به من می گویند تو با آن یکی که در جای دیگر هست، متفاوتی.
اینکه هنرمند، معترض باشد، اصلا خاصیت هنر است. منظور الزاما اعتراض سیاسی نیست. اما آدم سیاسی، اعتراضش فرق می کند. دنیایش فرق می کند. بین این دو آدم و این دو دنیا چگونه مسالمت ایجاد می کنید؟ دعوایشان نمی شود؟
اصلا مسالمتی بین این دو نیست. من بارها با این پارادوکس در زندگی ام، در رابطه با دوستان و خانواده، رو به رو شده ام. البته حالا دیگر می توانم کنترلش کنم، اما این دو واقعا دو چیز متضادند. به هر حال در من دو شخصیت متفاوت ایجاد شده ـ یا کرده ام، نمی دانم ـ که به یک اندازه هم رشد پیدا کرده اند. من الان چند ماهی است بیرون از زندان هستم. خیلی از دوستان هنرمندی که مرا می بینند می گویند اصلا باور نمی کنیم توهمان آدم باشی. می گویند در تو، هیچ مولفه ای که بر اساس آن بتوان گفت این آدم چند سال زندان بوده، کار سیاسی کرده و از این چیزها، نیست. تو آدم دیگری هستی. هم فکرت و هم حرفت. بعد وقتی می روم پیش دوستان سیاسی، باز در آنجا هم هیچ ربطی به این احمد باطبی ندارم. اصلا من نمی توانم در این مورد توضیح بدهم که چرا این جوری شد. باور کنید.
یعنی این اتفاق از این شخصیت به قالب شخصیت دیگر رفتن به طور طبیعی می افتد؟ در فضا که قرار می گیرید این طوری می شود؟
بله، بله. این دو شخصیت در کنار هم پرداخته شده اند. دو آدم متفاوت در کنار هم. البته من فکر می کنم این طوری خوب است چون می توانم آدم ها را در شرایط مختلف داشته باشم.
و بین این دو موقعیت مختلف قرار داشتن برایتان آسان است؟
مشکلی ندارم. یعنی می توانم هر دو شخصیت را همزمان بروز دهم، بدون اینکه مشکلی پیش بیاید.
بروز می دهید یا خودش بروز می کند؟
یعنی می توانم نقشم را ایفاکنم. نقشی که در درون من هست و باید ایفا کنم. به هیچ عنوان ارادی نیست. یعنی آنها را با هم تداخل نمی دهم. با هر دو گروه رابطه متعادلی دارم، بدون اینکه مشکلی پیش بیاید. بعضی از دوستان اهل هنرم می گویند ما اگر تو را نمی شناختیم فکر می کردیم برقراری ارتباط با تو مشکل است؛ ولی وقتی کنار هم هستیم به بهترین شکل ارتباط مان برقرار می شود. یعنی شما بیرون را می بینید، یک بخش درونی هم وجود دارد که خودم هستم.
این “خودم” کیست؟
آدمی است که باید بین این دو نقش، تعادل ایجاد کند.
که اگر ۱۸ تیر نمی شد، چه می شد؟
ممکن بود یک آدم موفقی در رشته خودش بشود؛ حتما هم می شد. آن زمان خیلی عالی بود. با وجود امکانات کمی که داشتیم، خیلی فیلم کوتاه کار کرده بود. بازی کرده بودم.آهنگ ساخته بودم….
دلتان می خواهد همان می شدید؟
نه؛ دلم می خواست همین بشود که شد. درست است که نتوانستم رشته ام را ادامه بدهم، اما فیلم سازی را بلد شدم؛بلدم بنویسم؛ بلدم عکس بگیرم؛ بلدم آهنگ بسازم. یعنی آن را در کنار این دارم. آن زمان هم همین چیزی را می نوشتم که الان می نویسم. در ما، اعتراض همیشه بود. الان هم هست.من نگذاشتم آن وضع، روی من تاثیری همه جانبه بگذارد. تجربه ای بود، که تمام شد. نگذاشتم تجربه زندان، که هنوز هم ادامه دارد، زندگی مرا سرتاسر سیاه بکند. بخشی از زندگی من بود که اتفاق افتاد، تمام شد. پرونده اش را بستم.
می شود چنین پرونده ای را بست؟ فراموش کرد؟
فراموش نمی کنم. بابتش خیلی هزینه دادم؛ هم جسمی و هم به لحاظ خانوادگی. اما نمی گذارم زندگی ام را تحت الشعاع قرار بدهد. من ۹ سال زندان کشیدم؛ ولی حداقل باید چهار تا از این ۹ سال ها را زندگی کنم. علاوه بر این، من تجربه کردن را دوست دارم. زندگی من با تجربیات جدید است که هویت می گیرد. تا وقتی بتوانم تجربه کنم، می کنم؛ چه از نوع خوب و چه از نوع بد. تا وقتی هم می توانم تجربه کنم، یعنی همه چیز خوب است. این تجربه هم، بدی هایش به کنار، اگر نبود شاید ۲۰ سال دیگر هم به این درک از زندگی نمی رسیدم.
گفتید هزینه خانوادگی. از همسرتان بگویید. کی فرصت آشنایی پیدا کردید؟
موضوع مربوط به دوران زندان است. البته زندگی ناکامی بود که به جای بدی هم ختم شد.
چی شد؟
بگذارید برای اولین بار بگویم چه شد. در زندان که بودم در فاصله مرخصی هایی که بیرون می آمدم آدم های زیادی به من لطف داشتند؛ ایشان هم یکی از همان ها بود. بعد از مدتی من پیشنهاد ازدواج دادم و ایشان هم پذیرفت. من در سال دو سه بار مرخصی می آمدم. در یکی از همین مرخصی ها که ۵ روزه بود رفتیم و با خانواده ایشان هم صحبت کردیم. مراسم خاصی هم نگرفتیم. یک عقد ساده. زندگی خاصی هم نداشتیم. بعد وقتی من از زندان فرار کردم، مدتی با هم فراری بودیم. از این شهر به آن شهر. بعد من دستگیر شدم. در دوره جدید زندان من، ایشان مجبور بود کارهای مرا پیگیری کند. ارتباطات گسترده ای هم برقرار کرد که برایش دردسر ساز شد. بعد او را هم دستگیر کردند. در زندان خیلی هم به وی فشار آوردند. از زندان که آمدیم بیرون ایشان اعلام کرد این شرایط زندگی برایش قابل تحمل نیست. بعد با وجودی که من خیلی هم به ایشان علاقه داشتم و ایشان هم خیلی برای من زحمت کشیده بودند، از هم جدا شدیم. ولی باید بگویم من در زندگی با ایشان خیلی خوشبخت بودم.
در زندان چه کارهای دیگری کردید؟
چون از دانشگاه اخراج شده بودم، دوباره کنکور دادم. نمایندگان مجلس ششم، از جمله خانم حقیقت جو در آن دوره یک ماده قانونی آوردند که طبق قانون اساسی جمهوری اسلامی، درس خواندن جزو حقوق فردی است و جزو حقوق اجتماعی محسوب نمی شود. ما هم از حقوق اجتماعی محروم بودیم، اما از حقوق فردی که محروم نبودیم. این طوری بود که گفتند می توانید درس بخوانید، اما چون فقط در دانشگاه پیام نورمی شد، به صورت غیرحضوری درس خواند، من در آنجا کنکور دادم و در رشته جامعه شناسی قبول شدم. ترم بعد هم منوچهر محمدی، سعید کمالی و بقیه امتحان دادند و قبول شدند….
این زندگی را باید نوشت. نه؟
بله؛ طفلک اکبر محمدی نوشت، او را کشتند. شاید من هم نوشتم.
برسیم به حال. این احمد باطبی قرار است چه بشود؟
قرار است آدم خوبی بشود. خوشحال باشد. اگر بتواند به مردم کمک کند. [با خنده] قرار است پولدار بشود؛ خیلی پولدار و به دوستانش پول بدهد.
از چه راهی پولدار شود؟
[با خنده] قطعا شرافتمندانه. البته الان هر چه تلاش می کند در امرار معاش عادیش هم می ماند.
ممکن است سیاستمدار بشود؟
بله
سینماگر؟
هر چیزی ممکن است بشود؛ من آدمی هستم جاری….
الان این طوری شدید یا بودید؟
بودم ولی الان بیشتر شدم. در اکنون زندگی می کنم. فرصت ها را می گیرم. یکی از دوستانم می گفت تو در زندگی با مشکلات زیادی رو به روشدی. حتی همسرت را هم از دست دادی. چرا باید این اتفاقات بد برای تو بیفتد. به او جوابی دادم که حالا به شما هم می گویم و آن هم اینکه درست است که من زندگی سختی داشتم، همسرم را هم از دست دادم، اما من یک سال خوشبخت بودم با همسرم. این یعنی برد.
یعنی عرض زندگی برایتان مهم است.
بله. زندگی همین است. آدم باید ببیند چند تا از این یک سال ها در زندگیش داشته.[با خنده] منظورم این نیست که آدم چند تا زن بگیردها! اما از شوخی گذشته، خوشبختی یعنی همین. بقیه چیزها هم همین طورند.
یعنی اگر قرار بود کوپن سعادت را تقسیم کنند، بیشتر از این به کسی نمی رسید.
بله. حرف قشنگی است. اکنون را دریابیم. همین اکنون هاست که آینده را می سازد. ریز ریز چیزهای خوب جمع می کنی، بعد می بینی یک عالم چیزهای خوب داری.
زخم خوب هم دارید؟
زخم که خوب نمی شود. بله. دارم. خیلی هم دارم. من زخم هایی دارم که تا ابد جایش روی تنم می ماند. روح من زخمی است. خیلی هم زخمی ست؛ اما به آنها فکر نمی کنم. نمی گذارم زندگی ام تحت الشعاع زخم هایم قرار گیرد.
باعث خوشحالی است که بر زخم ها غلبه کرده اید.
این البته فقط به توانایی های من بر نمی گردد. من در سال های زندان با آدم های بزرگی آشنا شدم که تاثیرات عمیقی روی من گذاشتند. اگر این اتفاق نمی افتاد و من این آدم ها را نمی دیدم، تردید نکنید که جور دیگری می شدم.
چه کسانی مثلا؟
وقتی از کمیته مشترک وانفرادی بیرون آمدم، اولین کسی که دیدم آقای امیرانتظام بود. در آن سال ها خیلی ها را دستگیر می کردند. از اعتراضات خیابانی و از دانشجویان.چهار پنج هزارتا را می ریختند روی هم. یک روزی در حیاط شماره ۱ آموزشگاه اوین بودم. غمگین بودم. افسرده بودم. مریض بودم. از انفرادی بیرون آمده بودم. وضع ام خیلی ناجور بود. یک گوشه ای ایستاده بودم.دیدم آقای امیر انتظام بین آن همه جمعیت دارد به من نگاه می کند. یکی دو روز به من نگاه می کرد. بعد یک روز آمد طرفم و خیلی محترمانه پرسید: می توانم وقت تان را بگیرم؟ گفتم: حتما. گفت:یک روز بعد از ناهار بیایید به اتاق من با هم صحبت کنیم. رفتم پیش او. به من گفت: در تو چیزی می بینم که در دیگران نمی بینم. گفتم: چه؟ گفت: الان بگویم متوجه نمی شوی. گفت: برای تو اتفاقاتی می افتد که برای هیچکدام از بقیه نمی افتد. گفتم: از کجا می دانید؟ گفت: من ۲۸ سال است زندانم. می دانم. بعد یک آموزش هایی به من داد. گفت: این اتفاقات برایت می افتد، سعی کن گاف ندهی. اگر کسی به تو تهمتی زد، اگر واقعا مطمئنی که مشکلی نداری، توجه نکن. خیلی چیزهای دیگر هم گفت. بعد حشمت الله طبرزدی آمد. او برادرانه به من کمک کرد. احمد زید آبادی همین طور. دکتر زرافشان، استاد من بود در آنجا. یا خیلی دیگر از بچه های زندانی. دکتر سعید ماسوری. صادق سیستانی، خیلی از بچه های مجاهدین. آنها همگی برادرانه به من کمک کردند.
از زندانبانان هم چیزی آموختید؟
بله. بد و خوب. می گویند ادب از که آموختی، همین است دیگر. البته بعد یک نسل جدید زندانبان ها آمدند که همسن و سال ما بودند. از اینکه مجبور بودند در آنجا کار کنند ناراحت بودند. بچه هایی بودند که احساس داشتند. شلاق نمی زدند. بالاخره یاد گرفتم. ولی می دانید بیشتر از همه چه چیز را یاد گرفتم؟
چی؟
یاد گرفتم صبر کنم. صبر در زندان خیلی مهم است. خصوصا وقتی انفرادی هستی. یک جایی قرار می گیری که مثل مرده ها می شوی. مثل قبر. هیچکس نیست. نه پدر، نه مادر، نه خواهر، نه برادر، نه دوست، هیچکس. فقط عزراییل بالای سرت است. زندانبان. آنجاست که چاره ای جز صبر کردن نداری. آدمی هم که صبر می کند بهتر می تواند تصمیم بگیرد.
الان چند سال دارید؟
۲۹ سال.
فقط ۲۹ سال!
بله؛ که تقریبا یک سومش را در خدمت آقایان بودم.
هنوز هم که در تعلیق آقایانید.
بله. ابتدا به اعدام محکوم شدیم. بعد شد ۱۵ سال. ۵ سال را باید می کشیدیم و ده سال هم تعلیقی بود. من، مرحوم اکبر محمدی، منوچهر محمدی، عباس دلدار و یکی دو نفر دیگر در اعتراض به این حکم اعتصاب غذا کردیم. آنها هم بلافاصله یک نامه دادند که حالا که این طور است همه ۱۵ سال را باید بکشید. یعنی ما با یک امضا به اعدام، با یک امضا به ۵ سال زندان و با یک امضا به ۱۵ سال زندان محکوم شدیم. هیچ کجای دنیا چنین نوسانی را در سیستم قضایی نمی بینید.[می خندد]
قصد رفتن از ایران را ندارید؟
نه؛ من ترجیح می دهم اینجا بمانم. خیلی کارهای عقب افتاده دارم، نمی توانم ول کنم و بروم. من هم دوست دارم درس بخوانم. دوست دارم دنیا را ببینم؛ تجربه کنم. ولی اینجا کارهای عقب افتاده دارم که باید انجام بدهم. ضمن اینکه من آینده خوبی را پیش بینی می کنم. آینده را روشن می بینم. برای همین است که از ایران نمی روم.
پس این کارها را که دوست دارید کی می خواهید انجام دهید؟
نمی دانم. این جزو معدود چیزهایی است که نمی دانم.[می خندد] اما به هر حال تا مشکل زندانم حل نشود که نمی توانم بروم. الان هم که بیرون هستم به این صورت است که چند وقت پیش یک سکته ناقص کردم. سکته ناقص مغزی. بالاخره چون دیده بودند به لحاظ تبلیغاتی هم خوب نیست مرا در زندان نگاه دارند ـ بخصوص اینکه اکبر محمدی هم فوت کرده بود ـ به من گفتند اگر کار سیاسی نکنی، به تو اجازه می دهیم بیرون باشی. من هم با دوستان صحبت کردم و با توجه به اینکه در دوران دکتر احمدی نژاد هم نمی شود کارسیاسی کرد ـ آن دوستانی هم که می توانند کار سیاسی بکنند، سکوت کرده اند ـ قرار شد بیایم بیرون. هم به وضع درمانم برسم و هم ببینم می توانم زندگی شخصی ام را سامان بدهم یا نه. بالاخره آدم ها زندگی شخصی هم دارند. زندگی ها یک بعد فردی هم دارد و این بعد فردی، ضامن زندگی اجتماعی است. حالا ببینیم بعد چه می شود تا دوباره در خدمت دوستان باشیم.
منظورتان از “دوباره در خدمت دوستان باشیم” چیست؟
بالاخره باید یک کاری کرد دیگر. حالا هر کاری که لازم است. البته اگر لازم باشد به زندان برگردم، بلاتردید این کار را می کنم. به وزارت اطلاعات هم گفته ام من هویت مخالف دارم.
کار سیاسی نکنی، یعنی چه کارهایی را نکنید؟
سخنرانی نکنم، مصاحبه نکنم، در مجامع سیاسی حضور پیدا نکنم…
راستی تاکنون بین آخرین عکس هایتان و آن عکس معروف مقایسه ای کرده اید؟
بله کردم. چهره ام شکسته شده. چین و چروک زیاد شده. موهایم سفید شده. به هر حال به لحاظ جسمانی مشکل دارم دیگر. کمر. کلیه. سر. ولی بیرون هم بودم این اتفاق ها می افتاد.
سر، کمر، سکته…
البته نه به این حد. ولی خب آدم با زمان تغییر می کند.
در بیست و نه سالگی؟
خب چاره ای نیست. اتفاقی بود که افتاد. از دست خدا هم کاری برنمی آمد، اگر می آمد می کرد.
الان چه کارهایی می کنید؟
خیلی کارها. طراحی وب سایت و راه اندازی شبکه ها. عکاسی خبری، البته فقط در حوزه فرهنگ اجازه دارم کار کنم. در زمینه ادبی و انفورماتیک هم می توانم بنویسم. آموزش موسیقی هم می دهم.
ساز شما چیست؟
گیتار.
راستی قصه این ترانه چه بود؟
والا یک قطعه کوتاه بود که فکر نمی کردم مورد توجه قرار بگیرد. دوستی دارم که در میدان بهارستان کار می کند. رفته بودم پیش او. یکی از دوستان او هم آمد. دوست زندان بود. نشستیم به حرف زدن به یاد بچه های زندان. بعد من این آهنگ را زدم. او هم با موبایلش ضبط کرد.
کار قشنگی است. چرا بیشتر در این زمینه کار نمی کنید؟
شاید در آینده، غم نان اگر بگذارد، وقت بیشتری بگذارم.
روز آنلاین را می بینید؟
بله؛ هر روز به آن مراجعه می کنیم. سایت معتبری است و تحلیل های خوبی دارد. مثل روزنامه ایست که در تهران منتشر می شود.
نوشابه امیری
روزآنلاین - نوشابه امیری